تو آه من اشتباه منی چگونه هنوز از تو میگویم
تو همسفر نیمه راه منی چگونه هنوز از تو میگویم
پناه منی تکیه گاه منی که زمزمه ات مانده در گوشم
پناه منی بی گناه منی که بار غمت مانده بر دوشم
بهانه من بغض خانه من گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه من همیشه تویی آخرین راهم
صدای توم پا به پای توام تو میبریم رو به خاموشی
غریبه ترین آشنای توام که میکشدم این فراموشی
تمام منی ناتمام منی چه بغض بدی در گلو دارم
بیا و بگو فکر حال منی ببین که هنوز آرزو دارم
بهانه من بغض خانه من گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه من همیشه تویی آخرین راهم
بی سر و سامان تو شد شانه ی سر خورده ی من
رنگ بزن بر لب این خنده ی دل مرده ی من
ساکت تنهایی من حرف بزن با شب من
شور تماشایی من شعر بخوان با لب من
بغض منی آه منی حسرت دلخواه منی
دوری و دلتنگ توام زخمی و همراه منی
من غم پنهان توام حال پریشان توام
پلک بزن تا بپرم مستی چشمان توام
جان منو جان من فقط تو هستی قرار بی زمان من
فقط تو هستی شروع ناگهان من فقط تو هستی
دلیل گریه ی منی عذاب من نه پر از شنیدن منی
جواب من نه تو روی دیگر منی نقاب من نه
نیست در اقلیم کسی این همه بی هم نفسی
بی همگان منتظرم تا تو به دادم برسی
عصر غم انگیز توام حوصله کن ابر مرا
عاشق یکریز توام معجزه کن صبر مرا
بند زده پای مرا گیسوی زنجیری تو
میکشدم میکشدم لحظه ی دلگیری تو
جان منو جان من فقط تو هستی قرار بی زمان من
فقط تو هستی شروع ناگهان من فقط تو هستی
دلیل گریه ی منی عذاب من نه پر از شنیدن منی
جواب من نه تو روی دیگر منی نقاب من نه
من تفنگی شده ام رو به نبودن هایت
رو به یک پنجره در جمعیت تنهایت
فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم نزدیک کنم
بی هوا بین دو ابروی تو شلیک کنم شلیک کنم
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد حسم
از سردی این بی خبری فرق نکرد
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد حسم
از سردی این بی خبری فرق نکرد
از دلم دور شدی فکر تو آمد به سرم
خواب میبینمت از خواب نباید بپرم
خواب پرواز تو با نامه ی خیسی در مشت
تو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشت
عصر تلخی که به جز خاطره ای قرمز نیست
عصر تلخی که به جز ترس خداحافظ نیست
یک دو راهیست که از گریه به دریا برسم
به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد حسم
از سردی این بی خبری فرق نکرد
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد حسم
از سردی این بی خبری فرق نکرد
در این سرای بی کسی در این سرای بی کسی
کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما به دشت پر ملال ما
پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
نشسته ام نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز چنین شبی دریغ کز چنین شبی
سپیده سر نمیزند نمیزند
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود نمیشود نمیشود
که خنجر غمت که خنجر غمت از این خراب تر نمیزند
فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
پیش هر بیگانه گویم راز خود آشنارویی مرا دیوانه کرد
ای مسلمانان به فریادم رسید طفل هندویی مرا دیوانه کرد
میزنم خود را به آتش بی دریغ آتشین خویی مرا دیوانه کرد
از حرم لبیک گویان میروم جذبه کویی مرا دیوانه کرد
واقف از میخانه و مسجد نیم چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد
فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
عنبرین مویی مرا دیوانه کرد یاسمن بویی مرا دیوانه کرد
فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد...
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخوام از این هم با تو تنهاتر شدن
از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار
از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار
هیچکس در من جنونم را به تو باور نکرد
هیچکس حال من دیوانه را بهتر نکرد
ای که از تو باز هم زلف پریشان خواستم
من برای شهر دلتنگی باران خواستم
من برای شهر دلتنگی باران خواستم
من همانم که اگر مستم تویی در ساغرم
من از آنی که تو در من ساختی ویرانترم
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخوام از این هم با تو تنهاتر شدن
شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد
در زلف شب گره بزن آن زلف مست را
شاید شبم به سوی تو راهی نشان دهد
حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند
ما را نصیب دیگری از این زمانه نیست
با من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان
حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست
با من بخوان تا این ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در هوای تو شب را سحر کنم
با من بخوان تا این ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در هوای تو شب را سحر کنم
با من بخوان
شاید شبی که میبرد افسانه ی مرا
روزی برایم از تو نشانی بیاورد
شاید همین ترانه که بر دوش باد رفت
در جان خسته تاب و توانی بیاورد
با من بخوان تا این ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در هوای تو شب را سحر کنم
با من بخوان تا این ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در هوای تو شب را سحر کنم
با من بخوان
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو می پرم
بی بال و پر اندر پی تو می پرم
من که شده ام، من که شده ام چو کهربائی تو مرا
ای دوست، ای دوست
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا کی باشد، روا کی باشد
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
امروز من و جام صبوحی در دست
می افتم و میخیزم و میگردم مست
با سرو بلند خویش من مستم و پست
من نیست شوم تا، من نیست شوم تا نبود جز وی هست
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...
***
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
***
گفتم این آغاز، پایان ندارد
عشق اگر عشق است، آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد
گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون
همنشینی جز باران ندارد
آن بهاران کو، آن روزگاران کو
زیر باران ها، حال پریشان کو
باز آن من آسیمه سر بی بال و بی پر مانده
جای تنهایی، در سینهها مانده
رفته مجنون و لیلا به جا مانده
از مستی و مینا و می اشکی به ساغر مانده
کجایی ای که عمری در هوایت
نشستم زیر باران ها کجایی
اگر مجنون اگر لیلا غریبم
در بیابان ها کجایی
کجای این شب تاریک
به روی ماه در بستی
نه می گویی نه میدانم
کجا هستم کجا رفتی
من آتش بودم اما تو
به خاکستر نشستی
نه میگویی،نه میدانم
کجا ماندم،کجا هستی
اگر شب هست و فردا نیست
اگر راهی به رویا نیست
چه آهوها
که در چشمان لیلا نیست
اگر گم کردهام خود را
مرا در گریه پیدا کن
اگر از شِکوه لب بستم
سکوتم را تماشا کن...
خانه ام آبیست
دیوار روبرو تاریک و پشت سرم آبی
هر صبح وقتی یک چشم باز میکنم و چشم دیگرم در بالش خاکستری زیر سرم فرو رفته است
تنها تا فرصت طلوع خورشید رد قلم هایت را بر دیوار رو به رو میبینم
انگار با جزر و مد دریا روزهایی که دیوار آبی را رنگ میزدی زنده میشود
سر برمیگردانی
صورتت پر از نقطه های آبی و لبخند گوشه ی لبانت سرد است
وسط تابستان نزدیک غروب اتاق آبی خالی
من رو به پنجره مقابل باد نشسته بودم
تصویری خام از حضورت آنی بود و آن دیگر نبود
گفتی نرفته ها را باید رفت
خندیدمو با خود گفتم کدام نرفته ها
خواستم بگویم من که با تو تمام بودنم را رفته ام
اما نگفتم
گفتی آخر در سکوتت حل میشوم
تنها میروم تنها میشوم
ما که تنها نبودیم
تو بودی من دیوار آبی
اما نگفتم
قلمویی که به دست داشتی چالاک به دیوار کشیدی
خورده های رنگ به صورتت پاشید
بلند خندیدی گفتی
نگاه کن مثل همین رنگ ها به دیوار پاشیده میشوم
باز هیچ نگفتم تنها نگاهت کردم
تو مرا از بر بودی
گفتی فرصت گفتن کم است و فرصت دیدن در خیال تا ابد
قلمو از حرکت ماند
رنگ آبی از دیوار سرازیر شد
چشمانت میدوید و رد رنگ را دنبال میکرد
مثل من که رد چشمانت را روز ها دویده بودم
ستاره ها روشن میشدن غروب طی میشد
رنگ زدن دیوار تمام میشد و
تو در من شروع میشدی
تو در من شروع میشدی و در خودت تمام
هر دو خسته بودیم از پنجره دریا را دیدی
چشمانت را بستی و پا به قاب در گذاشتی
دلم تکانی خورد که نگذارم بروی
اما هیچ نگفتم باز
گویی مرده بودم
هجده سال است که مرده ام
من مرده ام
دریا مرده است
آسمان مرده
قاب در پوسیده و مرده
پلک هایم مرده
دیوار اما هنوز آبیست
آبی ژرف که تو را با خود برد
بغض از زیر دستانت گلویم را میفشارد
سکوت بر لب دوخته ام
می اندیشم به حرف هایم که ناگفته ماند در خیال تا ابد
چشمم را میبندم
بالش خاکستری سرد است و خیس است و آبی
تو نه خوابی نه خیالی
نه تمنای محالی
نه ز دیروز و نه فردا
نه ز افسانه، نه رویا
رویای منی خواب منی در دل بیداری من
تو حسرت پنهان شده در خنده و در زاری من
دار و ندار من و دل سوخته در آتش درد
آه که آوار جنون با من دیوانه چه کرد!
دار و ندار من و دل رفته با تاراج جنون
آینه باور من خفته به خاکستر و خون
سهم ما را جنون بنویس
بخت مرا نگون بنویس
جان مرا شعله بکش
نام مرا به خون بنویس
رویای منی خواب منی در دل بیداری من
تو حسرت پنهان شده در خنده و در زاری من
ایران ـ هنگام کار است
برخیز و ببین - ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین - ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست
خونها شده پامال و آزادیش خونبهاست
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد
که چه غوغا خواهد کرد
حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد
که چه با ما خواهد کرد
آه چه محنتها که کشیدی ایران
آه به کام دل نرسیدی، جز غم ندیدی ایران
*
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران
جامی بده به یاد وطنم - سلامت ایران
ایران، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران
غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران
جز همت و غیرت، درمان دردی کجا؟
جز فخر و شهامت، دشمن نوردی کجا
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
عز و شرف به همت والا باید خواست
به تقلا باید خواست
فتح و ظفر به دست توانا باید خواست
به مدارا باید خواست
کیست که مژدهای برساند ما را
کیست که جرعهای بچشاند ما را
وز غم رهاند ما را
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
*
گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری
بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری
خواری، خارا و خوشترم از گل بهاری
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
وطن! وطن! نظر فکن به من که من
به هرکجا غریب وار، که زیر آسمان دیگری غنوده ام؛
همیشه با تو بوده ام...
اگر که حال پرسی ام تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها برآمدم
چه غمگنانه سال ها، که بال ها زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی، به جنب و جوش آمدی...
به اوج رفت موج های تو، که یاد باد اوج های تو
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام و یا ز پا فتاده ام؛
برای تو، به راه تو شکسته ام
سپاه عشق در پی است،
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن، سرود شب شکاف آن ز چارسوی این جهان
کنون به گوش می رسد، من این سرود ناشنیده را به خون خود سروده ام
وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان
که من، پرنده ای مهاجرم،
که از فراز باغ باصفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهء دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پیدا می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ