خدا به سرخی غروب
نوشته است نام تو
قیام کرده آسمان فقط به احترام تو
من از همیشه و هنوز دلم شکسته با غمت
تو راز بارانی و من نمیشود نگریمت
تو ابتدای زیستن تو ابتدای بودنی
تو از همیشه بوده ای و تا همیشه با منی
دلی شکسته هر کجا غم تو در میانه است
غم تو آبروی قصه های عاشقانه است
تویی که با تو بودن است ادامه ی حیات من
نمیروی ز خاطرم تمام خاطرات من
تویی که چشمه های اشک روان شده به راه تو
منم که تشنه میدوم به سوی خیمه گاه تو
تو ابتدای زیستن تو ابتدای بودنی
تو از همیشه بوده ای و تا همیشه با منی
دلی شکسته هرکجا غم تو در میانه است
غم تو آبروی قصه های عاشقانه است
به تو دل ندهم
به که دل بدهم
تو بگو چه کنم
دلتنگم
نه کنار تو ام
نه قرار تو ام
نه برای خودم
می جنگم
آه از این بی خوابی
از عمری بی تابی
این بوده تقدیرم
روزی از فرداها
شاید در رویاها
دستت را می گیرم
دستم را بگیر
چشمت را ببند
با من گریه کن
همراهم بخند
عمر رفته را رها کن
تو فقط مرا صدا کن
اشکم را ببین
غرق بارانم
هم پر از دردم
هم پریشانم
عمر رفته را رها کن
تو فقط مرا صدا کن
دستم را بگیر
همه باور من
رخ دیگر من
که میان دلم پنهانی
تو بگو دل من
همه حاصل من
که تو درد مرا
می دانی
دستم را بگیر
چشمت را ببند
با من گریه کن
همراهم بخند
عمر رفته را رها کن
تو فقط مرا صدا کن
بس که عمریست در آیینه غریبست
تنم باید این بار به آغوش خودم سر بزنم
من به دنبال قدم های خودم میگردم
شاید این راه مرا برد به سوی وطنم
بغضم اما نشکستم شهر بی حادثه هستم
اگر از من خبری هست برسانید به دستم
بغضم اما نشکستم شهر بی حادثه هستم
اگر از من خبری هست برسانید به دستم
خنجر از پشت ولی مهر گنه کار زدند
به من بی گنه پارگی پیرهنم
تو بنا بود که بت باشی ولی بغض شدی
هرچه بی پایه بنا شد همه را میشکند
کاش ای کاش کسی مشت بکوبد
بر در بگشایند در را عشق بگوید که منم
بگشایند در را عشق بگوید که منم که منم ...
بغضم اما نشکستم شهر بی حادثه هستم
اگر از من خبری هست برسانید به دستم
بغضم اما نشکستم شهر بی حادثه هستم
اگر از من خبری هست برسانید به دستم
آخر که خواست از او ما را بیافریند
آدم بیافریند حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز
بر خویش آفرین گفت
میخواست هر چه خوبیست یکجا بیافریند
خود آفرید و آنگاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را آنگاه خواند از نو
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند تنها بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
باری چنان که پیداست میخواست بی کم و کاست
مجنون بیافریند لیلا بیافریند
بیا ای مونس دلهای خسته غم نادیدنت دستامو بسته
تو آواز جوون ساز منی تو پر وا کن که من بالم شکسته
چرا دل ناگرونی چرا آسیمه جونی من آه بی کسونم تو ماه آسمونی
چرا دل ناگرونی چرا آسیمه جونی من آه بی کسونم تو ماه آسمونی
تو بار و برگی و من خاک و ریشه زمونه سنگه و من بار شیشه
فراموشم مکن هرجا که باشی من اینجا بند خاکم تا همیشه
پرستوی امیدم امید ناپدیدم بهار و باغ من کو گل سرخ و سفیدم
پرستوی امیدم امید ناپدیدم بهار و باغ من کو گل سرخ و سفیدم
دلوم بی وصل تو شادی ندیده بیا جانا که جان بر لب رسیده
به جز اسم تو چیزی خاطرم نیست سلامم کن سلام تو امیده
سلام ای نور دیده مه از ره رسیده سلام ای پاره تن گل از شاخه چیده
سلام ای نور دیده مه از ره رسیده سلام ای پاره تن گل از شاخه چیده
از غم دل ناله ها دارم، از غم دل ناله ها دارم
نباشد دردم را دوایى، کجایى اى ساقى کجایى
جامى که مرا دیوانه کند، با هستى خود بیگانه کند
اثر نکند ناله زارم، تا کى از بر من جدایى
دور از دیده من چرایى
اى مستى جان از باده تو ، جامى که منم دلداده تو
خسته دلى دارم ز فتنه گردون
که در سبویم جاى مى خون مى ریزد
عاشقم و سوزد شرار غم جانم
اگر بر آرم آه از دل آتش خیزد
آمد جان به لبم وز دل جدا نشود تاب و تبم
گریان و شمع سحر روز و شبم از تنهایى
بازآ در محفل من کز آتش غم سوزد دل من
اى راحت جان تاکى ز غمت بنالد دل من
نباشد از جهان به غیر اشک غم حاصل من
خوشا تماشایه صبح فردا
خوشا بهارت شکوفه زارا
خوشا هر آن کس که دوست دارد
نفس کشیدن در این هوا را
خوشا سرودن به لحن باران
ز عشق گفتن به گوش یاران
خوشا تبسم خوشا ترنم
به سایه سارت جان ایران
تو نام عشقی سلام عشقی
برای این دل تمام عشقی
تو دل ستانی تو دل نشینی
تو آسمانی ترین زمین
خوشا به نام و نشان گذشتن
به عشق تو از جهان گذشتن
یلان از آسمان گذشتن
به ثان آرش به جان گذشتن
جان ایران جانان ایران
جان ایران جانان ایران
جان ایران جانان ایران
جان ایران جانان ایران
جان ایران جانان ایران
جان ایران جانان ایران
نگاه مهربان تو پناه آخر من
با یادت جهان من آشوب است
در عشقت هوای مردن خوب است
خاموشی بهای عشق است
میدانم که برده ای از یادم
بی تابم که داده ای بر بادم
تنهایی سزای عشق است
پنهان نکردم شوقم شورم عشقم را
من از تو پیدا نبودی سرگشته بودم
در من شکسته بغضم روحم قلبم
از رفتن تو با من نبودی آشفته بودم
پیدا نبودی سرگشته بودم
بی یادت از این جهان دلگیرم
در عشقت چه بی ثمر میمیرم
خاموشی سزای عشق است
میترسم از این همه تنهایی
میدانم که بی خبر می آیی
تنهایی بهای عشق است
کاشکی من خسرو ات بودم
نه فرهادت
کاشکی از عشق میمردم
نه در یادت
نامه ات را تا سحر با عشق بوییدم
بوی گلهای جنون میداد فریادت
بوی گلهای جنون میداد فریادت...
زندگی پیچیده شد چون کاغذی در مشت دست
تو سهراب تقدیر مرا میکشت
اشک های آسمان بر صورتم میخورد نقش
تو روح مرا تا آسمان میبرد
حال من از روز اول هم همین بودست
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
رنج یعنی دوری از آن کس که میخواهی
خاطرات خانه و یک حوض بی ماهی
حال آشوب مرا دریا نمیفهمد
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
نگاه مهربان تو پناه آخر من
با یادت جهان من آشوب است
در عشقت هوای مردن خوب است
خاموشی بهای عشق است
میدانم که برده ای از یادم
بی تابم که داده ای بر بادم
تنهایی سزای عشق است
♪♪♪
پنهان نکردم شوقم شورم عشقم را
من از تو پیدا نبودی سرگشته بودم
در من شکسته بغضم روحم قلبم
از رفتن تو با من نبودی آشفته بودم
پیدا نبودی سرگشته بودم
بی یادت از این جهان دلگیرم
در عشقت چه بی ثمر میمیرم
خاموشی سزای عشق است
میترسم از این همه تنهایی
میدانم که بی خبر می آیی
تنهایی بهای عشق است
شهر بارانی و من بی تو پریشان مانده ام
در هوایت سالها محتاج باران مانده ام
از همان دیدار ما در کوچه های خاطره
من اسیر خاک دامن گیر تهران مانده ام
مانده بر پیراهن هر سنگفرش کهنه ای
رد پاهایی که با هم هر قدم برداشتیم
هر زمان با یاد تو پا می نهم هر جای شهر
یادگار آرزوهایی ست که با هم داشتیم
با عاشقی زیباست اگر زیباست تهران
زیباییش بیداری شب هاست تهران
هر کوچه ای یک داستان عاشقانه است
هر خانه اش آکنده از رویاست تهران
شهر من ای سر زمین پر فراز و پر نشیب
شانه های محکم همچون دماوندت منم
عشق اگر آوازه ی میدان آزادی توست
تا همیشه عاشق تن های در بندت منم
با عاشقی زیباست اگر زیباست تهران
زیباییش بیداری شب هاست تهران
هر کوچه ای یک داستان عاشقانه است
هر خانه اش آکنده از رویاست تهران
می نویسم عشق اما عشق با من یار نیست
جز غم تو با دل من هیچکس غمخوار نیست
قصه دیدار ما دیدار ماه و آفتاب
می گریزد عمر و هرگز فرصت دیدار نیست
می توانستی که با اکسیر عشق
جاودان مانی و زیباتر شوی
با من این مجنون از خود دورتر
از تو می خواهم که لیلاتر شوی
عشق یعنی با خیال یار مجنون تر شدن
هر که عاشق می شود دیوانه است بیمار نیست
زندگی با آفتاب عشق زیبا می شود
عشق یکبار است و دیگر مهلت تکرار نیست
می توانستی که با اکسیر عشق
جاودان مانی و زیباتر شوی
با من این مجنون از خود دورتر
از تو می خواهم که لیلاتر شوی
ببین ای آشنای غربت تنهایی من
من از آرامش دریایی این عشق لبریزم
شبیه رودهای مست و پر پیچ و خم عاشق
به اقیانوس بی پایان چشمان تو می ریزم
زیبایی دنیای من آیینه چشمان توست
با من بمان تا بیکران ، تا بیکران با من بمان
پایان دلتنگی من لبخند بی پایان توست
تا آخر این داستان با من بمان با من بمان
چشمان تو دنیای من رویای من دنیای تو
در غربت عشقت منم زندانی تنهای تو
ای آرزوی ماندگار ای حسرت بی انتها
درگیر چشمان توام تا انتهای ماجرا
زیبایی دنیای من آیینه چشمان توست
با من بمان تا بیکران ، تا بیکران با من بمان
پایان دلتنگی من لبخند بی پایان توست
تا آخر این داستان با من بمان با من بمان
چه نصیب بردی ای دل به جز آتش جدایی
شب و روز بیقراری همه عمر بی وفایی
دل از آشنا پیامی به نویدی نشنیدی
نه ز دشمن انتظاری نه به دوستان امیدی
ز فراق تو رسیده غم و دل به تار مویی
من و شوق آشنایی چه محال آرزویی
دل از آرزوی رویت که ندید جز سرابی
چه گریز داری ای عمر که اسیر در شتابی
مگر از خیال پرواز چه نصیب شد حصاری
که ز توسن جوانی چه بماند جز غباری
چو مسیح زنده ام کن به دمی که می توانی
که نفس بریده ای را تو به آرزو رسانی
تو را چو پاره تنم می دانم دلیل زنده بودنم میخوانم
ترانه و سرود من سرشت و تار و پود من
بهانه سجود من ایرانم
بهار بی خزان من شکوه آسمان من
بهشت جاودان من ایرانم
بر لوح دلم ثبت است ای وطن نامت تا ابد
تا پای جان در رهت ما دل سپرده ایم
تاریخ این مرز و بوم جاودان می شود
ترانه و سرود من سرشت و تار و پود من
بهانه سجود من ایرانم
بهار بی خزان من شکوه آسمان من
بهشت جاودان من ایرانم
تو را چو پاره تنم می دانم دلیل زنده بودنم میخوانم
ترانه و سرود من سرشت و تار و پود من
بهانهی سجود من ایرانم
بهار بی خزان من شکوه آسمان من
بهشت جاودان من ایرانم
رمن برای عاشقی ها ساده بودم
در غم وابستگی افتاده بودم
پای عهدی که نبستی مانده بودم
غربتم را از نگاهت خوانده بودم
من در این دلدادگی، آوارگی، در مانده بودم ... آه
پشت قاب پنجره، بی خاطره، جا مانده بودم
بی تو در فصل دلشوره ها، بهت آیینه ها، غربت کوچه ها، جا ماندم
بی تو از عشق و دلدادگی، درد و دیوانگی، تلخی زندگی، می خواندم
تنها دل و غم / دلواپس هم / افسوس افسوس
تنها دل و غم / دلواپس هم / افسوس افسوس
تو رفته ای و در دلم می مانی
خیال و حسرت مرا می دانی
بیا رها مکن دل شکسته ام را
ببین که بی تو از همه دلگیرم
از این جدایی عاقبت می میرم
بیا ببین دل به غم نشسته ام را
تنها دل و غم / دلواپس هم / افسوس افسوس
از بی تو شدن / دیوانه شدن / افسوس افسوس
می آفرینی توامان شور و پریشانی
چون بوسه ای که داغ می کارد به پیشانی
مشکل دلت را می دهی جایی که من هستم
اما دلم را می بری هر جا به آسانی
هر کس دلی آباد بگذارد به پای تو
جا میگذاری در دلش یک شهر ویرانی
زخمم مزن با دیگران خندیدنت از دور
هرگز مکن کاری که باز آرد پشیمانی
پلکی بزن وا کن حصار چشمهایت را
تا لحظه ای آرام گیرد مرغ زندانی
امشب کمی آرام بنشین روبروی من
تا دل زنم یکباره بر دریای طوفانی
صیادم و در دام صید خویش افتاده
هرگز نباشد اینچنین صیاد قربانی
به شانه های نحیف من چکانده زهرا جدایی را
به جام عشق حریف من رسیده یاد پر آشوبش
به کوچه های دل تنگم شکسته شیشه ی صبرم را
به سنگ کینه گل سنگم من از بهار چه می خواهم
به جز نسیم وفا داری از این غرور چه می خواهم
کمی صبوری خویشتندا خیال می دهدم گریه
سکوت می دهدم ماتم من از تو رانده شدم مثل
بهشت و مرثیه آدم چه عادتی است که بعد از تو
همیشه کنج قفس باشم برای زیستنم هربار
گدای یک دو نفس باشم شکست می دهم این غم را
آرام من، بمان کنارم بمان
بنگر مرا که می دهم بی تو جان
هر جا روم تو سایه ای از منی
تو غمگسارم، تو دنیای منی
دریای من ز موج گیسوی تو، روانه ام سوی تو، تمام من تو
ای ماهم به چشم من نگاهی، تا باران به جان من ببارد
می خواهم نفس که در هوایت نایى بر نواى من بیارد
چشمان تو چشمه امید است بر حال خراب نا امیدم
آوازت غزل ترین کلام است، من با تو به آسمان رسیدم
آغوش تو پناه طوفان من، جان می دهد به جان تو جان من
چشمان من کنار دنیای تو، فقط تماشای تو، تو آرزو تو
چشمان من کنار دنیای تو، فقط تماشای تو، تو آرزو تو
ای ماهم به چشم من نگاهی، تا باران به جان من ببارد
می خواهم نفس که در هوایت نایى بر نواى من بیارد
چشمان تو چشمه ی امید است بر حال خراب نا امیدم
آوازت غزل ترین کلام است، من با تو به آسمان رسیدم
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما را با غم هم آشنا کرد
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آیینه کیست آنکه با من روبرو بود
درد ونفرین بر سفر این گناه از دست او بود
این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پر گل من نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من قصه سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
حالا که می روی همراه جاده ها
برگرد و پس بده تنهایی مرا
بی خاطرات تو بی آرزوی تو
دل را کجا برم! شب گریه را کجا؟
دیگر تنها گریه حالم را می داند
از عشق دلتنگی هایش می ماند
جا ماندی آه ای دل، ای موج بی ساحل
حالا که میروی همراه جادهها
برگرد و پس بده تنهایی مرا
بی خاطرات تو، بی آرزوی تو
دل را کجا برم شب گریه را کجا؟
شب که نسیم میوزد موی تو تاب میخورد
دست ردم دوباره بر سینه خواب میخورد
پیش دو چشم روشنت ماه به سجده میرود
آب سیاه می شود آینه تاب می خورد
داشتنت نه آنچنان ساده که فکر می کنم
روی شناسنامه ام مهر عذاب می خورد
پرسه و اشک و آه و غم طعنه و زخم دم به دم
دیدن تو برای من این همه آب می خورد
در عجبم از اینکه تو تیر به هرکه می زنی
بر دل زخمی من خانه خراب می خورد
موی تو تاب می خورد
باز نسیم می وزد موی تو تاب می خورد
دستم ردم دوباره بر سینه خواب می خورد
داشتنت نه آنچنان ساده که فکر می کنم
روی شناسنامه ام مهر عذاب می خورد
شب که نسیم می وزد موی تو تاب می خورد
دست ردم دوباره بر سینه خواب می خورد
هميشه يكى هست كه رفتنش
سكوت دلت را به هم مى زند
سر آغاز ويرانيت مى شود
كسى كه كنارت قدم مى زند
به عطر نفس هاى گرم خودت
كه پيراهنم را گرفته نرو
به شب پرسه هاى پر از آرزو
كه در حسرتم پا گرفته نرو
به احساس معصوم من تكيه كن
دلت را به دست دل من بده
در اين لحظه هاى پر از دلهره
به من جرأت تكيه كردن بده
در انبوه دلشوره جاده ها
به آرامش ماندنت فكر كن
به من كه دلم را گره مى زنم
به چين هاى پيراهنت فكر كن
من از ابتداى جهان يك نفس
به تاريخ چشمان تو زُل زدم
دلم را از اين راه پر حادثه
به دنياى امروز تو پُل زدم
به احساس معصوم من تكيه كن
دلت را به دست دل من بده
در اين لحظه هاى پر از دلهره
به من جرأت تكيه كردن بده
آه حسرت بر آینه موجی زندانی در تنگم رودی جا مانده از دریا آواز سنگی دلتنگم
سرگردانی در خود تنها چون یلدایی بی پایانم غمگین تر از بغضه ابری سرگشته و بی بارانم
ماه ام که در مرداب غم از دریایت دور افتادم موجم که از دوری تو بر پای خود سر بنهادم
من دور از تو , تو دور از من , چون ماهی ام در تنگه غم , دریا دریا دلتنگی را بر صخره ها سر میکوبم
سرگردانی در خود تنها چون یلدایی بی پایانم غمگین تر از بغضه ابری سرگشته و بی بارانم
بر لوح دل من غزل عشق نوشته
ذرات وجودم همه با عشق سرشته
ای فاصله پای من و بال فرشته
ای عشق ای عشق ای عشق
با این دل چون آهن چه کردی
با من چه کردی! با من چه کردی!
از روز خلقت با من که مستم
بودی که بودم، هستی که هستم
آتش به جانم کردی، تو کردی
آوازه خوانم کردی تو کردی
بر لوح دل من غزل عشق نوشته
ذرات وجودم همه با عشق سرشته
ای فاصلهی پای من و بال فرشته
ای عشق ای عشق ای عشق
روحی دوباره در من دمیدی
نقش جهان را در من کشیدی
راز تمام افسانههایی بال تمام پروانههایی
جان خراب ویرانههایی
آیینهدارِ زیبا و زشتی، هم در سرشتی هم سرنوشتی
تو چله ی من امسال، کدوم شعر و کدوم فال
باز یاد اون رو زنده کرده
حافظ بگو کدوم فال، کدوم روز و کدوم سال، اونی که رفته بر میگرده؟
امشب کدوم ستاره دلشوره هام رو داره؟ دلواپس لبخند اونه
کدوم جاده دوباره اون رو با یک اشاره تا پشت این در میرسونه
تو چله ی هر سال من یه جای خالیه که پر نمیشه
حافظ نگو تو فال من جدایی افتاده برا همیشه
شب های چله صدام میلرزه دلم میگیره
شب های چله خاطره هاشو ازم میگیره
دلم دوباره نبودنش رو بهونه کرده
یه عمره میگن اونی که رفته برنمیگرده
هر چه دیدم من، درون آینه تعبیر شد
روح من فرهاد مجنونی است، زنجیرش کنید
شب برای خسروان آرامشی دارد نهان
راز تنهایی چه باشد؟ خوب تفسیرش کنید
خواب دیدم مار گیسویش به دستم میخزید
حال او چون حال آتش بود، تعبیرش کنید
یاد او جان مرا با خود به هر سو میکشد
یار من از جنس دوزخ بود، زنجیرش کنید
ناشناسی ساعت عمر مرا پرسید و رفت
آینه شعر مرا دزدید، تکثیرش کنید
جای پای آسمان بر خاک من جا مانده بود
چشم من مسحور چشمی بود، تدبیرش کنید
شدم رودی تورا دریا به دریا جستجو کردم
برای دیدنت هفت آسمان را زیر و رو کردم
تو باید آن من باشی جنون جان من باشی
تو باید آن من باشی جنون جان من باشی
جهان را خانه خواهم کرد اگر مهمان من باشی
جهان را خانه خواهم کرد اگر مهمان من باشی
چه آتش ها که افشاندم چه طوفان ها به پا کردم
چه آتش ها که افشاندم چه طوفان ها به پا کردم
به شوق دیدن آرامش چشمت چه ها کردم
به شوق دیدن آرامش چشمت چه ها کردم
کجا این خانه ویران شد هوا با خاک یکسان شد
کجا رفتی که این لاله اسیر چنگ طوفان شد
کنارم باش تا از نو به پای هم سر اندازیم
فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
تو ای امید جان من زدل شنو فغان من
چو رفتم از دیار تو دگر مجو نشان من
به نگاهم بنگر به نگاهم بنگر که تمنا دیدی ازآن
سخن از دل بشنو که به نظاره تو نگهم بگشوده زبان
موی تو قرارم بهم می زند
چشم تو به مستی رهم می زند
غم های تو خون در دلم میکند
یاد تو زخود غافلم می کند
آه.... چه گنه کردم به تو دل بستم
به بر آتش ز چه بنشستم
بلای تو فتنه ی زمان عشوه گری
برای دل ای بلای دل چون شرری
بیا که سیل غمت مرا سوی خود کشاند
بتا زمن تا خبر شوی هستیم نماند
موی تو قرارم بهم می زند
چشم تو به مستی رهم می زند
غم های تو خون در دلم میکند
یاد تو زخود غافلم می کند
برف بارد دانه دانه، میرود یارم به خانه
باد سردی گیسویاش را میزند آهسته شانه
آتش سوزان عشقاش میکشد در دل زبانه
میرود همچون نسیمی میگریزد شاعرانه
میزند بر پیکر من عشوههایش تازیانه
دانههای برف ریزد روی مویاش روی شانه
سحر و افسون کرده دل را آن دو چشم جاودانه
میکند بر من نگاهی یک نگاه عاشقانه
میدود مانند آهو من به دنبالش روانه
دانههای برف ریزد روی مویاش روی شانه
وقتی از شهر به پرواز در آمد تن تو
دست در گردنم انداخت غم رفتن تو
پشت هر پنجره یک بغض به یادت گل کرد
زنده شد در دلِ شب خاطره ی روشن تو
تا شفاعتگر چشمان سیاهم باشی
سالها سوخته ام در تب پیراهن تو
حجم این شهر که امروز پر از عطر گل است
لحظه ای پر شده از خاطره ی بودن تو
نامت امنیت و لبخند تو آرامشِ من
من نفس می کشم از خنده ی زخمِ تن تو
آخرین خاطره ی لحظه ی پرواز تو بود
خواب سنگین من و سادگی رفتن تو
تا شفاعتگر چشمان سیاهم باشی
سال ها سوخته ام در تب پیراهن تو
نام تو پر از خاطره هایی ست که
صد قرن از حادثه ها با تب ایام گذشته ست
سر سبز ترین سرخه ی فردای سپید است
رازی که به پیشانی کوه و دل دشت است
در فرش و خط و نغمه، در شعر و ترانه
فرهنگ و زبان گویش هر کوی و کرانه
در خشت و در آیینه، در ترمه و کاشی
شوقیست که تو هستی و ذوقیست که باشی
ایران من ای ریشه ی من برگ و بر من
با نام تو تاریخ پر است از اثر من
ایران من ای عشق من ای دار و ندارم
جان از تو گرفتم به که جز تو بسپارم
از عمق خلیج فارس تا اوج دماوند
تفتان و سرخس و ارس و زاگرس و الوند
هر قوم وطن صف شکن روز مباداست
نام تو خروشانی و آرامش دریاست
ایران من ای ریشه ی من برگ و بر من
با نام تو تاریخ پر است از اثر من
ایران من ای عشق من ای دار و ندارم
جان از تو گرفتم به که جز تو بسپارم
ای چشمان مست تو مینای شراب من
یاد تو چه می کند با حال خراب من
نوا منم ترانه تویی، به موج غم کرانه تویی
به عشق تو فسانه منم، زخود بیگانه منم
خزان منم، جوانه تویی، بهشت جاودانه تویی
نوای عاشقانه تویی، تو، دیوانه منم
می دانی که بی قرار و دل شکسته ام
بر عشق کسی به جز تو دل نبسته ام
می دانی غمت مرا رها نمی کند
حتی مرگ مرا زتو جدا نمی کند
چو مرغ خسته کنج قفس
غم تو بسته راه نفس
بیا که شوق تو بگشاید بال و پر عشق
عمری دیده به ره می مانم
برلب نام تو را می خوانم
از عشق تو نفس می گیرم
گر یادم نکنی می میرم
عشقت در دل من پابرجا
هجرت تا به ابد تقدیرم
می دانی که بی قرار و دل شکسته ام
بر عشق کسی بجز تو دل نبسته ام
می دانی غمت مرا رها نمی کند
حتی مرگ مرا زتو جدا نمی کند
بیا بیا چو ابر بهار بر این کویر تشنه ببار
که بشکفد به دشت دلم گل نیلوفر عشق
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند