استاد محمدرضا شجریان؛ جزیی از فرهنگ کهن ایران است که با صدایش عشق، صلح، صفا، دوستی و انسانیت ایرانیان را به مردم جهان یادآور میشود.
:حافظ:
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست، هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست!
راز درون پرده چه داند فلک؛ خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست!
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست!...
:سعدی:
اگر تو فارغی از حال دوستان، یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
تو را در آینه دیدم جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را
بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را...
: بهار دلکش : (شعر از ملکالشعرا بهار)
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت
نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی، عزیز من،
با رقیب من چرا نشستی!
چرا دلم را عزیز من از کینه خستی!
بیا در برم از وفا یک شب، ای مه نخشب
تازه کن عهدی که برشکستی...
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را برادرجان، به زور این زباننافهم آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار!
بر من گذشتی سر بر نکردی
از عشق گفتم باور نکردی
دل را فکندم آسان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
گفتم گلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پرپر نکردی
دیدی سبویی پر نوش دارم
باتشنگی ها لب تر نکردی
یادت به هر شعر منظور من بود
زین باغ پرگل منظر نکردی
هنگام مـستی شور آفرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی
-
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت...
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
--
تو که خورشید اوج دلربایی
چنین بی رحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی!
گر آیی به جانت وا نوازم
وگر نایی ز هجرانت گدازم
بیا دردی که داری بر دلم نِه
بمیرم یا بسوزم یا بسازم...
درخت غم بجانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
عزیزون قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
خدایا به لوح و قلم سوگند
به راز وجود و عدم سوگند
به آشفته حالی که بر خاکت زند بوسه ها دم به دم سوگند
به مرغ اسیری که در قفسی غریبانه سر زیر پر دارد
به مرز فراتر از اوج فلک به پرواز مرغان نظر دارد
دور از ما کن چهره خودخواهی را
بر ما افشان پرتو آگاهی را
بسوزان در این هنگامهی غم، بال و پر من
پراکنده کن ذرات همه خاکستر من
دور از ما کن چهره خودخواهی را
بر ما افشان پرتو آگاهی را
ای که دور از تو چون مرغ پرشکستهام
بی تو در باغ غم، منتظر نشستهام
مینویسم امشب از صفای دل
نامهای پر آرزو برای تو
که به دیدنم بیا، دور از این بهانهها
تو طنین شعر عاشقانهای
همچو روح شادی زمانهای
تو بیا که بشکفد به لبم ترانهای
چه شود گر بدهی جواب نامهی مرا
بنویسی دو سه جمله با کلام بیریا
که در آنجا ز خیال من نمیشوی رها
پس از این هم نبری به عشق دیگری تو راه
مینویسم امشب از صفای دل
نامهای پر آرزو برای تو
که به دیدنم بیا
دور از این بهانهها
من ترک (عشقبازی) عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
تلقین درس اهل نظر یک اشارت است
کردم اشارتی و مکرر نمی کنم...
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم
شیخم به طنز گفت: حرام است مِی مخور
گفتم به چشم، گوش به هر خر نمی کنم...
پیر مغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقوی ام بس است که چون زاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سرِ منبر نمی کنم
ناصح به طعنه گفت: برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست، برادر نمی کنم...
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم
*
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان...
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان، روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
.
شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هرکه عاشقه پایش به راهه
برادر بیقراره، برادر شعله واره، برادر دشت سینه اش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می بارد از دلهای سوزان
برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتشفشونه
تو که با عاشقان دردآشنایی
تو که همرزم و هم زنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر، دشمنم خونخواره امشب
هوای خانه ظلمت باره امشب
چراغی بر سر راهم بگیرید
که دیو شهر شب بیداره امشب
شب است و مادران شهر غمناک
هزاران گل شکفت و خفت بر خاک
عزیزم داغدارم، دست واکن
به پا کن بیرق صبح طربناک
به عهد شب نظربین ها وفا کن
برادرهای عاشق را صدا کن
بزن بر سینه ی شب تیری از نور
گل خورشید را مهمان ما کن
به سیل صبح خواهان راه بستند
هزاران سینه و سر را شکستند
ولی مردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مردم خوار رستند
۱. تصنیف «نیایش (همزبانانمنند)»
شعر: فریدون مشیری
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند
که آواز از توست...
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو میجوشد و بس
تا تو آزاد بمانی، به زمین ریخته باد...
۲. تصنیف «نفس موج»
شعر: فریدون مشیری
نفس می زند موج
نفس میزند موج
ساحل نمیگیردش دست
پس میزند موج
فغانی به فریادرس میزند موج
من آن رانده مانده بیشکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین، زیر پایم تهی میکند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج
نه در من غزل میزند بال
نه در دل هوس میزند موج...
رها کن، رها کن
که این شعلهی خُرد، چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس میزند موج
گر این نغمه، این دانه اشک
در این خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بویِ گل در قفس میزند موج...
۳. قطعهی «بی همزبان»
شعر: جواد آذر
هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوهها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم
هر نفس آهی است، از دل خونین
لحظههای عمر بی پایان، میرود سنگین
اشک خون آلودهام دامان، میکند رنگین...
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردیها خدایا
نه امیدی در دل من، که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی، که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که نالهای خرد با آهی
داد از این بیدردیها خدایا...
نه صفایی ز دَمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا...
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگیِ عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
یارا...
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون بیفرجامی، به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی خدایا
وای از این افسون سازی
خدایا...
۴. تصنیف «بخوان»
شعر: بیژن ترقی
بخوان، خدای را بخوان
گره گشای را بخوان
مگر نوای مرغ حق ثمری بخشد
به ما صفای عالم دگری بخشد
برآور ای نشان حق، ز دل آوازی
مگر که بر دعای ما اثری بخشد
بخوان، خدای را بخوان
گره گشای را بخوان
چو هم در این سکوت شب، تویی ز شب نخفتگان
که حق عیان نمیشود، به چشم خواب رفتگان
مگر به همنواییم دهی ز خود رهاییم
بخوان در این سکوت شب به درگه خداییم
بخوان، خدای را بخوان
گره گشای را بخوان
با نام حق، آتش را در جانم افکندی
از جان مگو، آتش در ایمانم افکندی
ای آسمان چو سوز آوازم بشنیدی
خورشید و مهتاب را در دامانم افکندی
بخوان، خدای را بخوان
گره گشای را بخوان
۵. تصنیف «تذرو (بال من بگشا و از بندم رها کن)»
شعر: بیژن ترقی
من تذروی خوش سرودم از دیار نغمه خوانی
رشتهبندِ گردن من این سرود آسمانی
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشتههای بسته وا کن
تا فضای آسمان بیکرانه
پر کنم با نغمههای جاودانه
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشتههای بسته وا کن
تا فراز کوه و صحرا دشت و دریا پر کشم
پر کشم، تا بیکرانها پرکشم
تا گریزم از نیاز آب و دانه، آشیانه پر کشم
پرکشم، تا بی نشانها پرکشم
پرکشم تا بگذرم از رنج و از درد زمانه
بال و پر شویم سحر در چشمه پاک ترانه
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشته های بسته واکن
المنة لِلَّه که در میکده باز است
وین سوخته را بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
رازی که بر خلق نهفتیم و نگفتیم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
***
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
ای شادی آزادی، روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد، من با تو چه خواهم کرد
غمهامان سنگین است، دلهامان خونین است، از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی، ما سر تا پا خونین، ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را، در راه تو آماج بلا کردیم
|وقتی که زبان از لب میترسید، وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
|حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
|ما نام تو را در دل، چون نقشی بر یاقوت، می کندیم
|وقتی که در آن کوچه تاریکی، شب از پی شب می رفت
|و هول سکوتش را، بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
|ما بانگ تو را با فوران خون، چون سنگی در مرداب، بر بام و در افکندیم
|وقتی که فریب دیو، در رخت سلیمانی، انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد
|ما رمز تو را چون اسم اعظم، در قول و غزل قافیه می بستیم
|از می از گل از صبح، از آینه از پرواز، از سیمرغ از خورشید می گفتیم
|از روشنی از خوبی، از دانایی از عشق، از ایمان از امید می گفتیم
|آن مرغ که در ابر سفر میکرد، آن بذر که در خاک چمن می شد
|آن نور که در آینه می رقصید، در خلوت دل با ما نجوا داشت
|با هر نفسی مژده ی دیدار تو می آورد
|در مدرسه در بازار، در مسجد در میدان در زندان در زنجیر، ما نام تو را زمزمه می کردیم
|آزادی! آزادی! آزادی!
|آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها
آن شب های ظلمت وحشتزا
|آن شب های کابوس، آن شب های بیداد
آن شب های ایمان، آن شب های فریاد
|آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم، بر بام تو را خواندیم
می گفتم روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را، چون پرچم پیروزی، برخواهم داشت
وین بیرق خونین را، بر بام بلند تو، خواهم افراشت
می گفتم روزی که تو بازآیی
این خون شکوفان را، چون دسته گل سرخی، در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه بازو را بر گردن مغرورت، خواهم آویخت
ای آزادی، بنگر آزادی
این فرش که در پای تو گسترده است، از خون است
این حلقه گل خون است
ای آزادی
از ره خون می آیی اما، می آیی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده است؟
ای آزادی آیا با زنجیر می آیی؟