آهنگسازان: داريوش پيرنياكان و محمدرضا شجريان
دستگاه: شور
اجرا: ۱۳۷۱
انتشار: ۱۳۷۴
پ
د
چ
س
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشقکشی و شیوهی شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
اله اله، که تلف کرد که اندوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگیندل
در پیاش مشعلی از چهره برافروخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
ت
سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست
هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
دلشدهی پایبند گردن جان در کمند
زهرهی گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
|دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
|مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست
|مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
|تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
|هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
|سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
ا
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت اله اله، که تلف کرد که اندوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
ت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
|در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم "رهی" باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
ت
ت
به قربون خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهت
ببردی دین فائض را به غارت
تو شاهی خیل مژگان را سپاهت
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری هم در سرم نیست
به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی می رود سر
خدایا کن سفر آسون به فائض
که بیند بار دیگر روی دلبر
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»