آهنگسازان: پرويز مشكاتيان، جواد معروفي و داريوش پيرنياكان
دستگاه: بيات اصفهان، شور
اجرا: ۱۳۶۴
انتشار: ۱۳۷۴
پ
آ
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چو دشنه خونریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
میان خون و آتش ره گشاییم
از این موج و از این توفان برآییم
دگربارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
ا
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت|
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت|
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت|
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت|
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت|
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد
صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
چگونه نکته تواند بر آن گرفت|
ت
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
|خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
|جرعه ی جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
|حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
پ
چ
آ
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست
کی التفات مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبت شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد|
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد|
ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد|
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد|
ا
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد|
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد|
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد|
ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست
کی التفات مجال سلام ما افتد|
چو جان فدای لبت شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ا
ت
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
|دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
اله اله، که تلف کرد که اندوخته بود
|یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
|گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»