آهنگساز: منصور صارمي
همايون و مركب خواني:
اجرا: ۱۳۶۲
انتشار: ۱۳۷۴
ت
س
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
|گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک، تو چرا می نایی
|بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
چون سر زلف تو شدم سودایی
|همه عالم به تو می بینم وین نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
|پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
|جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر، که تو خود روی به کس ننمایی
|گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
ا
|بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
|نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک، تو چرا می نایی
|بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
چون سر زلف تو شدم سودایی
|همه عالم به تو می بینم وین نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
|پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
|جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر، که تو خود روی به کس ننمایی
|گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
ا
دلی دارم چه دل محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی
دل مسکین چرا غمگین نباشد
که در عالم نیابد دلربایی
|تن مهجور چون رنجور نبود
چه تاب کوه دارد رشته تایی
چگونه غرق خونابه نباشم
که دستم می نگیرد آشنایی
بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چو نبود جانفزایی
بنالم بلبل آسا چون نیابم
ز باغ دلبران بوی وفایی
فتادم باز در وادی خونخوار
نمی بینم رهی را رهنمایی
نه دل را در تحیر پای بندی
نه جان را جز تمنا دلگشایی
در این وادی فرو شد کاروان ها
که کس نشنید آواز درایی
در این ره هر نفس صد خون بریزد
نیارد خواستن کس خونبهایی
دل من چشم می دارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی
|روانم نیز در بسته است همت
که بگشاید در راحت سرایی
|تنم هم گوش می دارد کزین در
به گوش جانش آید مرحبایی
|تمنا می کند مسکین عراقی
که دریابد بقا بعد از فنایی
ا
چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
|ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
|ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
|اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردن
نترسم چون نگهدارم تو باشی
|همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
|چو گویم وصف روی ماهروییغرض زان زلف و رخسارم تو باشی
|اگر نام تو گویم ور نگویممرادم جمله گفت آنم تو باشی
|از آن دل در تو بندد چون عراقی
که می خواهم که دلدارم تو باشی
ا
|چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
|دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
|ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
|ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی
|اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی
|اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چو گویم وصف روی ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مرادم جمله گفت آنم تو باشی
از آن دل در تو بندد چون عراقی
که می خواهم که دلدارم تو باشی
ا
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنا کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چاره پروانه کردی عاقبت
قطره ی اشک مرا کردی قبول
قطره را دردانه کردی عاقبت
کردی اندر کل موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان، خلق را
خانمان ویرانه کردی عاقبت
مو به مو را جای دلها ساختی
مو به دلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»