آهنگساز: محمدرضا لطفي
دستگاه: ابوعطا
اجرا: ۱۳۵۹
انتشار: ۱۳۷۶
ت
س
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
|عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
|مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
|وصل خورشید به شبپره ی اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
|لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
|گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
|زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
|گر شوند آگه از اندیشه ی ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
ا
|در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
|عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
|جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
|وصل خورشید به شبپره ی اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
|مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
|گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
|زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
|گر شوند آگه از اندیشه ی ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
ا
|در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
|عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
|جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
|عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
|مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
|وصل خورشید به شبپره ی اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
|لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
|گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
|زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ی ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
ا
به کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی حاصل مو
گیاه ناامیدی هم نروید
به دشت افتاده مجنون زار و دلتنگ
چو سیل آورده چوبی در بن سنگ
به شب از آتش آه شرربار
نمایان بود در دامان کهسار
غم عشقت بیابون پرورم کرد
هوای وقت بی بال و پرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
به روی دلبری گر مایل استم
مکن منعم گرفتار دل استم
خدا را ساربون آهسته می ران
که مو وامانده این قافل استم
عزیزا کاسه ی چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت
از او ترسم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونم به پایت
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری هم در سرم نیست
به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
ت
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت
نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی
عزیز من با رقیب من چرا نشستی
چرا دلم را عزیز من از کینه خستی
بیا در برم از وفا یک شب، ای مه نخشب
تازه کن عهدی که بر شکستی
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»