آهنگسازان: داريوش پيرنياكان، مرتضي محجوبي و علي اكبر شيدا
دستگاه: سه گاه
اجرا: ۱۳۷۵
انتشار: ۱۳۷۶
د
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
ت
غ
از غم عشق تو ای صنم، روز و شب ناله ها می کنم من
وز قد و قامتت هر زمان، صد قیامت به پا می کنم من
دست بر زلف تو می زنم ای جانم
روز خود را سیه می کنم من
گر به فلک می رسد آه من از غمت، چشم تو دل می برد دلربا یار
با من شیدا نشین، حال نزارم ببین
بیش از این بد مکن فتنه به کارم مکن،
بی وفا یار...
آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد، حبیبم!
سر کوی تو تا چند آیم و شم، ز وصلت بی نوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو، نترسی از خدا چند آیم و شم
صبر بر جور تو می کنم من
روز خود را سیه می کنم من
عمر خود را تبه می کنم من
پ
ت
من از روز ازل، دیوانه بودم، دیوانه روی تو، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده مستانه بودم، در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را، گل رخسارا، بهار آغوش تو
سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون، کشیدی مرا، روزی که دیدی مرا
باز آ که در شام غمم، صبح امیدی مرا
د
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
|عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
|مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
|وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
|لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
|مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
|گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
|زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
|گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
س
د
آ
س
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
|بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
|فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
|سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
د
چ
س
ت
من از روز ازل، دیوانه بودم، دیوانه روی تو، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده مستانه بودم، در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را، گل رخسارا، بهار آغوش تو
چو به ما نگری، غم دل ببری، کز باده نوشین تری
سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون، کشیدی مرا، روزی که دیدی مرا
باز آ که در شام غمم، صبح امیدی مرا
ق
س
ت
ت
از غم عشق تو ای صنم، روز و شب ناله ها می کنم من
وز قد و قامتت هر زمان، صد قیامت به پا می کنم من
دست بر زلف تو می زنم ای جانم
روز خود را سیه می کنم من
گر به فلک می رسد آه من از غمت، چشم تو دل می برد دلربا یار
با من شیدا نشین، حال نزارم ببین
بیش از این بد مکن فتنه به کارم مکن،
بی وفا یار...
آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد، حبیبم!
سر کوی تو تا چند آیم و شم، ز وصلت بی نوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو، نترسی از خدا چند آیم و شم
صبر بر جور تو می کنم من
روز خود را سیه می کنم من
عمر خود را تبه می کنم من
ت
ب
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»