مجموعهای از: تصنیفهای استاد شجریان
ن
گر عارف حق بینی، چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم نکته ی وحدت را با شاهد یکتا گو
هم داد أناالحق را بر دار معظم زن
|هم جلوه ی ساقی را در جام بلورین بین
هم باده ی بی غش را با ساده ی بیغم زن
|ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
|حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
|چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
|چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمه ی زمزم زن
|در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
|یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
|یا کحل ثوابت را در چشم ملایک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
|یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
|یا بنده ی عقبا شو، یا خواجه ی دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقه ی ماتم زن
|زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
|گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیده ی پر نم زن
|گر همدمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
|سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
|چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
|تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
.
مغنی کجایی نوایت کجاست!
نوای خوش غم زدایت کجاست!
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پرده دار
چنان برکش آواز خنیاگری،
که ناهید چنگی به رقص آوری...
ب
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمه ی شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار...
خوش به حال روزگار،
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز،
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب...
|ای دل من گرچه در این روزگار
|جامه رنگین نمی پوشی به کام
|باده رنگین نمی نوشی ز جام
|نقل و سبزه در میان سفره نیست
|جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...
ج
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
|دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
اله اله، که تلف کرد که اندوخته بود
|یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
|گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
گ
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
|خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
|جرعه ی جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
|حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
ش
ش
ز
ز دست محبوب، ندانم چون کنم
از هجر رویش دیده جیحون کنم
یارم چو شمع محفل است
دیدن رویش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مایل است
یار من دلدار من کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
رفتم در آن ماهرو، با او نشستم رو به رو، گفتم سخن ها مو به مو
یار من، دلدار من، کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
آ
ن
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دل آرا، سرو والا
کار عشقم چه بالا گرفته
در سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشقت یکجا گرفته
خانه دل به یغما گرفته
آفت تن، فتنه جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت، نیزه پنهان
آشکارا، ای نگارا
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
|بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
|کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
|آتش فتنه بالا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
ا
از کفم رها جانم شد قرار دل
نیست و دست من خدا اختیار دل
|هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد
گشته زین در آن، در مدار دل
|بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار، کار و بار دل
|خجلتم کشد پیش چشم از آنک
بوده بهر من در فشار دل
دل به هر کجا جانم رفت و بر نگشت
دیده شد سپید خدا ز انتظار دل
|عمر شد حرام، باختم تمام
آبرو و نام، در قمار دل
خون دل بریخت جانم از دو چشم من
خوش دلم از این خدا انتحار دل
|هر دو ناکسیم گر دگر رسیم
دل به کار من، من به کار دل
|داغدار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خار دل
|همچو رستم از تیر غم کنم
کور، چشم اسفندیار دل
بعد از این ضرر، ابلهم اگر
خم کنم کمر خدا زیر بار دل
|افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
|عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل
|مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
د
دوش دوش دوش که آن مه لقا، خوش ادا، باصفا، باوفا
از درم آمد و بنشست، برده دین و دلم از دست
باز مرا سوی خود، می کشد، می برد، می زند
با دو چشم مست، ابرویش پیوست
آتش اندر دلم بر زد، زان رخ همچو آذر زد
سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم
کشته عشقت منم ای صنم بد مکن
بیش از این ظلم بیحد مکن
دوش که آن گرد، گرد گنبد مینا
آبله گون شد دو چشم من ز ثریا
تند و غضبناک، سخت و سرکش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
روی سپیدش، برابر مه گردون
موی سیاهش، پسر عم شب یلدا
لعبت شیرین، ترش اگر که ننشیند
مدعیانش طمع برند که حلوا
ب
بنشین به یادم شبی، تر کن از این می لبی، که یاد یاران خوش است
یاد آور این خسته را، کاین مرغ پربسته را، یاد بهاران خوش است
مرغی که زد ناله ها در قفس هر نفس
عمری زده است خون دل، نقش گل بر قفس یاد باد
داد ای دل داد، عارف با داغ دل زاد
ای بلبلان چون در این چمن وقت گل رسد زین پاییز یاد آرید
چون بردمد آن بهار خوش در کنار گل از ما نیز یاد آرید
عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد
بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد
گر بایدت دامان گل ای یار
پروا مکن چون بجان رسد از خود آزار
س
.ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کز این غم پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگرچه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ی ما گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است
صلح و آزادی، جاودانه در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
س
تا دور چشم مست او، جای می از نای سبو، خون کرده در پیمانه ها
بشنو ز ساز قصه گو، سوز دل من مو به مو، در پرده ی افسانه ها
بشنو ناله درد کز دل خیزد، شاید زین ناله، خونین اشکت بر رخ ریزد
خدا را، کی این شام غم را سحر از پی در نیاید
چه سازم، صبوری ما را، ظفر از پی بر نیاید
تا کی ناله، تا کی مویه، برخیز ای رهنشین،
گامی از کفر و دین نه فراتر
برخیز با خیل مستان، چو می خاموش و جوشان
بنشین با می پرستان، به دور از خودفروشان
مگر از زندگانی، مراد دلستانی
مراد دلستانی، مگر از زندگانی
که گردون به افسون، چو بستیزد نهد از جام جم، افسانه ای در روزگاران
بیا خودکامگی از سر بنه، چون جام می در بزم یاران
در ده ساقی، زان می جامی، تا برگیرد از من خودکامی
ش
آ
ز
ز
ز من نگارم، خبر ندارد
به حال زارم، نظر ندارد
خبر ندارم من، از دل خود
دل من از من، خبر ندارد
کجا رود دل، که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ، که پر ندارد
امان از این عشق، فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی، همه تباهی
مگر شب ما، سحر ندارد
|بهار مضطر، مثال دیگر
که آه و زاری، اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
|ز هر دو سر بر سرش بکوبد
کسی که تیغ دو سر ندارد
پ
ه
چ
چ
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
ساقی باقی از وفا باده بده سبو سبو
مطرب خوش نوای را تازه به تازه گو بگو
در پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
ا
ایرانی، به سر کن خواب مستی
بر هم زن بساط خودپرستی
که چشم جهانی سوی تو باشد، چه از پا نشستی
در این شب سپیده نادمیده
تیغ شب به خونش درکشیده
امید چه داری از این شب که در خون کشیده سپیده
تیغ بر کش آذرفشان
نغمه ها را تندری کن
در دل شب رخ برفروز
کار مهر خاوری کن
از درون سیاهی برون تاز
پرچم روشنایی برافراز
تا جهانی از تباهی پارهانیم
نیمه شب را تیغ بر دل برنشانیم
با خواری در روزگار
ننگ باشد زندگانی
مرگ به تا چنین زندگانی
ای مبارز، ای مجاهد، ای برادر
دل یکی کن، ره یکی کن، بار دیگر
راه بگشا سوی مرز روشنی ها
روزگار تیرگی ها، بر سر آمد
ا
ای ساربان، آهسته ران، کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
|من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
|گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
|برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می رود
|با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
|بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
|شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود
|گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود
|صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
|در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
|سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می رود
ب
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کاو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
|بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شبنشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
|چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
|چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
ش
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هردم در دست بادی است
گو شرم بادش از عندلیبان
یارب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
ای منعم آخر بر خوان وصلت
تا چند باشیم از بی نصیبان
|درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند ادیبان
ا
ای امان از فراقت امان
مردم از اشتیاقت امان
از که گیرم سراغت امان
امان ، امان ، امان ، امان
|مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد
|دور مشروطه خواهان آمد
امان، امان، امان
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد
امان، امان، امان، امان
عارف و عامی از می مستند
عهد و پیمان به ساغر بستند
پای خم توبه را بشکستند
امان، امان، امان، امان
|شکر لله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
|موسم عشرت و شادی شد
امان، امان، امان
|شکر لله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
|موسم عشرت و شادی شد
امان، امان، امان
م
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
|گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
|چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ی حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی، خوشه ی پروین به دو جو
تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
|آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
ا
م
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
|تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کامروایی
|نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از عیب و خطایی
|بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی
|نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
|همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخایی
|همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی
|احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
|لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
ا
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
|خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
|از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هرآنکس کند از مرگ نه مرد است
|جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست کنون وقت نبرد است
|عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام به کس، دست چو خیام نداده است
|دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
گ
گریه را به مستی بهانه کردم، شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم، سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد، مرده بهتر زان کاو هنر ندارد
شام ما چو از پی سحر ندارد، گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
راز دل همان به نهفته ماند، گفتنش چو نتوان گفت نگفته ماند
فتنه بهتر یکچند خفته ماند، گنج غم بر دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به ما چه ها کرد، کینه های دیرینه برملا کرد
دست ما ز دامان گل جدا کرد، تا به شاخ گل یکدم آشیانه کردم
ک
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عشق زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
|حافظ آنروز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
ب
ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم... بیا طبیبم...
هرکه تو را دیده ز خود دل برید
رفته ز خود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید
همچو بگفتم که همه کس شنید
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم... بیا طبیبم...
ای نفس قدس تو احیای من
چون تویی امروز مسیحای من
حالت جمعی تو پریشان کنی
وای به حال دل شیدای من
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم... بیا طبیبم...
ن
نامدگان و رفتگان، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند، هان! ای تو همیشه در میان
|در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد، باز سپید کهکشان
پیش تو جامه درنهم، نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان
ای گل بوستان سرا، از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا، وقت سحر به بوستان
|ای که نهان نشسته ای، باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای، کاین همه باغ شد روان
|مست نیاز من شدی، پرده ناز پس زدی
از دل خون برآمدی، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون، دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
هرچه به گرد خویشتن، می نگرم در این چمن
آینه ی ضمیر من، جز تو نمی دهد نشان
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»
یادداشتهای بازدیدکنندگان
محمودخمبر
1396/07/11
شاهکاره شاهکار شاهکار
داریوش معتمدی
1396/07/15
بی نظیر البته همه کارهای استاد بی نظیر است