مجموعهای از: تصنیفهای استاد شجریان
ق
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی، راستی آیا رفتی با باد
با توام آی! کجا رفتی آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی، طمع شعله نمی بندم
اندک شرری هست هنوز
قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
ش
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
|کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزمآرایی
|نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
|جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
|سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
|این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
|گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
آ
راهی بزن که آهی برساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
قد خمیده ما سهلت نمیاید اما
برچشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داد اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و رزق باز آی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
م
س
ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود به ابروی جانان نهاده ایم
|ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
|پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
|کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
|گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
ب
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هرچه کند به شاهدی کس نکند ملامتش
باغ تفرج است و بس، میوه نمی دهد به کس
جز به نظر نمی رسد سیب درخت قامتش
|داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
|هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
|جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه گناه او بود من بکشم غرامتش
|هرکه هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
ع
ب
هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوهها دارم
وی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم
هر نفس آهی است، کز دل خونین،
لحظه های عمر بی سامان، می رود سنگین
اشک خون آلود من دامان، می کند رنگین،
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردی ها خدایا
نه امیدی در دل من، که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی، که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خورد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا...
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد؛
یارا...
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی خدایا...
س
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمیکند
|دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
|پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
|چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
|دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
|کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند
د
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وا نگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بَتَر
مردیِ مردانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم
عقل را دیوانه کردی عاقبت
شمع عالم بود عقل چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
|یا رسول ا... ستون صبر را
استین حنانه کردی عاقبت
|یک سرم این سوست، یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت
|دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت
|دانه ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
|کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
|جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
|شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
پ
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
|ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود گفتن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
|سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
|ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
|به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می رسد روزی
|می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
|نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
|جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
د
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بارِ غم پیکر من
بار غم عشق او را، گردون نیارد تحمل
چون می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
می سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من
|من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من
|دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من
|گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من
|شکرانه کز عشق مستم، میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
|در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من
اول دلم را صفا داد، آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
|تا چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزد بر خاک، خون تو در محضر من
|دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من
ص
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر بسوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد تشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی رسیدم خبری که می پریدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
|به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
|هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هرکه آید که سر شما ندارد
همه عمر ایچنین دم نبده است شاد و خرم
به حق جفای یاری که به کس وفا ندارد
|به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
که ز جامه کن گریزد، چو کسی قبا ندارد
|به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
|به چه چشم های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
|هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد
خ
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
|غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
|هر کاو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد
|آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
ی
ناگهان پرده بر انداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
|نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
|هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
|حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
س
سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست
هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
دلشدهی پایبند گردن جان در کمند
زهرهی گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
|دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
|مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست
|مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
|تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
|هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
|سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
ی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
|در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم "رهی" باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
خ
به قربون خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهت
ببردی دین فائض را به غارت
تو شاهی خیل مژگان را سپاهت
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری هم در سرم نیست
به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی می رود سر
خدایا کن سفر آسون به فائض
که بیند بار دیگر روی دلبر
د
د
ت
ا
از غم عشق تو ای صنم، روز و شب ناله ها می کنم من
وز قد و قامتت هر زمان، صد قیامت به پا می کنم من
دست بر زلف تو می زنم ای جانم
روز خود را سیه می کنم من
گر به فلک می رسد آه من از غمت، چشم تو دل می برد دلربا یار
با من شیدا نشین، حال نزارم ببین
بیش از این بد مکن فتنه به کارم مکن،
بی وفا یار...
آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد، حبیبم!
سر کوی تو تا چند آیم و شم، ز وصلت بی نوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو، نترسی از خدا چند آیم و شم
صبر بر جور تو می کنم من
روز خود را سیه می کنم من
عمر خود را تبه می کنم من
م
من از روز ازل، دیوانه بودم، دیوانه روی تو، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده مستانه بودم، در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را، گل رخسارا، بهار آغوش تو
چو به ما نگری، غم دل ببری، کز باده نوشین تری
سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون، کشیدی مرا، روزی که دیدی مرا
باز آ که در شام غمم، صبح امیدی مرا
چ
.ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما ندانستیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
ب
باد صبا بر گل گذر کن
از حال گل ما را خبر کن
با مدعی کمتر بنشین
نازنین ای مه جبین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز، مطبوع و تمیز
در فصل بهار، با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
|گل چاک غم بر پیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
|بلبل چو من شد در چمن
دستانسرا بهر وطن
|دیدی که ظالم، تیشه اش را
آخر به پای خویشتن زد
***
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
|عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می کنی محکم نباشد
|که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
|بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
|نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
|نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
|حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
*قسمت دوم از سعدی*
ر
رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند
مستی ز جامت می کنند مستان سلامت می کنند
|در عشق گشتم فاش تر وز همگنان قلاش تر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند
|افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او
من کس نمی دانم جز او مستان سلامت می کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می کنند
|حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می کنند
|شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می کنند
|آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوشخو را بگو مستان سلامت می کنند
|آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می کنند
|آنجا که یک با خویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
آنجا طریق و کیش نیست مستان سلامت می کنند
|آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می کنند
|آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می کنند
|آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می کنند
|آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می کنند
|ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان ها آشنا مستان سلامت می کنند
ی
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گذاران یاد باد
گرچه صد رود است از چشمم روان
زنده رود باغ کاران یاد باد
|راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یادباد
ص
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زآن پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن
|ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستی است حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
آ
چنان مستم چنان مستم من امشب
که از چنبر، برون جستم من امشب
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امشب
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورتگر در این پستم من امشب
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امشب
|گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امشب
|به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امشب
|چنانم کرد آن ابریق پر می
که چندین کوزه بشکستم من امشب
|نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر او هستم من امشب
|بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امشب
چو واگشت او پی او می دویدم
دمی از پای ننشستم من امشب
|چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را نپرستم من امشب
|مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امشب
م
به گرد دل همی گردی، چه خواهی کرد؟میدانم،
چه خواهی کرد، دل را خون، رخ را زرد؟ میدانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
|به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت میبینم بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، این فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن، دلم گوید نه
مردم نی زن، گر از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی برآوردم ز دریا گرد میدانم
|جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد میدانم
|چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد میدانم
د
دیدی ای مه که ناگه رمیدی و رفتی
پیوند الفت بریدی و رفتی
هرچه خواری به یاری کشیدم و دیدم
دامن ز دستم کشیدی و رفتی
بس ناله ها کردم به امیدی که رحم آری، به فریاد من ای گل
فریاد از دل تو، کز جفا، فریادمو نشنیدی و رفتی
جانا گرچه بردی از یادم، جان در کوی عاشقی دادم
ز پا فکندی، به سر دویدم، گوهر فشاندم، بر اشک من خندیدی و رفتی
ساقی بده آن می را، مطرب بزن آن نی را
که پای لاله، پیاله خوش باشد، دل اسیران به ناله خوش باشد
علاج محنت به جز می نیست، به غیر نالیدن نی نیست
ن
چنانم بانگ نی، آتش بر جان زد
که گویی کس، آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد
نی محزون داغ مرا تازه تر از لاله کند
ز جدایی ها چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتش، هجر یاران زد
به کجایی ای گل من
که همچو نی بنالد ز غمت دل من
جز ناله ی دل نبود از عشقت حاصل من
گذری به سرم، نظری بر چشم ترم
که از غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد
نوای نی گوید کز عشقت چون شد
آ
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید، این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی است گویی واژگونه بر فراز شهر، شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب های وحشت را تواند شست آیا از دل یاران
چشم ها و چشمه ها خشکند
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ
همچنان که نام ها در ننگ
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد!
آه باران...
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»