آهنگساز: حسين يوسف زماني
دستگاه: چهارگاه، افشاري
اجرا: ۱۳۷۸
م
س
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و بسوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمانای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
س
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و بسوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمانای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
س
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و بسوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمانای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
س
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و بسوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمانای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
س
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و بسوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمانای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
ت
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمه ی شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار...
خوش به حال روزگار،
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز،
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب...
|ای دل من گرچه در این روزگار
|جامه رنگین نمی پوشی به کام
|باده رنگین نمی نوشی ز جام
|نقل و سبزه در میان سفره نیست
|جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...
م
س
س
س
چ
س
س
ت
گر عارف حق بینی، چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم نکته ی وحدت را با شاهد یکتا گو
هم داد أناالحق را بر دار معظم زن
|هم جلوه ی ساقی را در جام بلورین بین
هم باده ی بی غش را با ساده ی بیغم زن
|ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
|حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
|چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
|چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمه ی زمزم زن
|در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
|یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
|یا کحل ثوابت را در چشم ملایک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
|یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
|یا بنده ی عقبا شو، یا خواجه ی دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقه ی ماتم زن
|زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
|گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیده ی پر نم زن
|گر همدمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
|سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
|چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
|تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
.
مغنی کجایی نوایت کجاست!
نوای خوش غم زدایت کجاست!
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پرده دار
چنان برکش آواز خنیاگری،
که ناهید چنگی به رقص آوری...
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»
یادداشتهای بازدیدکنندگان
ناصر هراندهی
1397/12/03
ما اتش افتاده به نیزار ملالیم