خواننده: همایون شجریان
آهنگساز و شاعر: فردین خلعتبری
د
فغان ماه بلند است در شب بی تو
فغان ماه بلند است در شب بی تو
درآ ز پرده تو ای عشق و آفتابی شو
به شهر نعره بزن گو به هوش می گردد
گرش قرار نباشد گریزد آن مه نو
فغان ماه بلند است در شب بی تو
درآ ز پرده تو ای عشق و آفتابی شو
به شهر نعره بزن گو به هوش می گردد
گرش قرار نباشد گریزد آن مه نو
به هجر دوست نه خوش می شود زمانه ما
نه فصل عاشقی ام می ارزد به نیمی جو
چو بر دمد ز افق در حضور مه خورشید
قرار ما می نشود باز بی تو از هر دو
چو بر دمد ز افق در حضور مه خورشید
قرار ما می نشود باز بی تو از هر دو
فغان ماه بلند است در شب بی تو
درآ ز پرده تو ای عشق و آفتابی شو
به شهر نعره بزن گو به هوش می گردد
گرش قرار نباشد گریزد آن مه نو
زمینیان اگر از حال خویش خوش خوانند
تو آن غزل منه آواز آسمان مشنو
فغان ماه بلند است در شب بی تو
فغان ماه بلند است در شب بی تو
درآ ز پرده تو ای عشق و آفتابی شو
به شهر نعره بزن گو به هوش می گردد
گرش قرار نباشد گریزد آن مه نو
به هجر دوست نه خوش می شود زمانه ما
نه فصل عاشقی ام می ارزد به نیمی جو
گ
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
از گام چو بیرونم آهنگ دگرگونم
دل گوش بکن می دان آیین هم آغوشی
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
من گم شده بحثم از درس برونم هم
این کاسه خالی چون بحری است که می نوشی
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
هین گام بزن گامی گر پخته و گر خامی
از آب بخاری کو تا برنزند جوشی
تا برنکند کوهی فرهادی و اندوهی
شیرین نشود عشقی تن را نرسد هوشی
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
مقصد همه آهنگ است خورشید هماهنگ است
از بهر سکون می رو ای گام چه می کوشی
نور است و صدا عالم در خامشی و هردم
حرفی است که می خواند مستان به فراموشی
ناگاه نهان رفتم تا گاه فراموشی
آنجا که نهان گفتند اسرار به خاموشی
خالی است قدح چون نی از هر دم پی در پی
بی هوش چه می داند هر چشمی و هر گوشی
م
مشتاق توام شاید زنگی بزنم در دم
سنگی بخورد بر سر چنگی بدمد هر دم
چنگی بدمد هر دم
دیگر نبود یک دم بر قبله مسلمانی
دیگر نبود یک دم بر قبله مسلمانی
مسلخ چه مرا خوش شد تا جان ببرد دردم
تا جان ببرد دردم
مشتاق توام شاید زنگی بزنم در دم
سنگی بخورد بر سر چنگی بدمد هر دم
چنگی بدمد هر دم
چون ذکر جدا گردد از معرفت مردم
صد دست مقلد هم آلوده شود در دم
مستی است اشارت ها بر حال دگرگونم
با حال دگرگونم بر دایره می گردم
مشتاق توام شاید زنگی بزنم در دم
سنگی بخورد بر سر چنگی بدمد هر دم
چنگی بدمد هر دم
آتش چو بجان افتد می سوزد و می سوزم
بر دشت بیافشانید تا باد برد گردم
تا باد برد گردم
ساقی تو به جان من کی روح بیافشانی
تا شاید از آن ممکن واجب بشود در دم
پ
سرمستی نه به من بود نه میخانه و می
ساقی از پلک تو مستی است مرا پی در پی
پی در پی
پی در پی
پی در پی
تا که هوشیار شوم نیست طلب جز تو مرا
ره میخانه نگردید به هوشیاری طی
مست چنانم من سرگشته و حیران
که مرا چاره نه وصل است و نه هجران
چه کنم با توی رم کرده چو آهوی گریزان
که بمانی بشود دست به دامان تو این زار پریشان
مست چنانم من سرگشته و حیران
که مرا چاره نه وصل است و نه هجران
چه کنم با توی رم کرده چو آهوی گریزان
که بمانی بشود دست به دامان تو این زار پریشان
از سر زلف تو شب چاره درویشان است
به درازا بکشد پرسه ما چون شب دی
به درازا بکشد پرسه ما چون شب دی
نشمارید قدح مست از اعداد رها است
چون ندانید که آغازش و انجامش کی
مست چنانم من سرگشته و حیران
که مرا چاره نه وصل است و نه هجران
چه کنم با توی رم کرده چو آهوی گریزان
که بمانی بشود دست به دامان تو این زار پریشان
مست چنانم من سرگشته و حیران
که مرا چاره نه وصل است و نه هجران
چه کنم با توی رم کرده چو آهوی گریزان
که بمانی بشود دست به دامان تو این زار پریشان
به جهت مشرق و مغرب نه شمال و نه جنوب
تو بجو ساقی ما را ز خراسان تا ری
خ
چه دیدم من در آن شب میان خواب خاکی
چه می گفت آنکه می خواند مرا بر قاب خاکی
چه خواندند و شنیدند ازین خاکی والا
نشان می داد ره نورش به هر مهتاب خاکی
منور سایه اش مهرش فزون بر هر چه خورشید
هزار افسانه می گویند ازین ارباب خاکی
میان هرچه تاریکی مرا می خواند روشن
میان هرچه تاریکی مرا می خواند روشن
چه نوری بود بر تاریکی اصحاب خاکی
من و خاک و جهان و قدسیان مقلوب مهرش
من و خاک و جهان و قدسیان مقلوب مهرش
ز اشک خاکی اش جوشیده هر دم آب خاکی
ز اشک خاکی اش جوشیده هر دم آب خاکی
هر آنچه گفته اند از آسمان ها غفلتی بود
بنازم بر زبان خاکی و القاب خاکی
چه دیدم من در آن شب میان خواب خاکی
چه می گفت آنکه می خواند مرا بر قاب خاکی
چه خواندند و شنیدند ازین خاکی والا
نشان می داد ره نورش به هر مهتاب خاکی
منور سایه اش مهرش فزون بر هر چه خورشید
هزار افسانه می گویند ازین ارباب خاکی
میان هرچه تاریکی مرا می خواند روشن
میان هرچه تاریکی مرا می خواند روشن
چه نوری بود بر تاریکی اصحاب خاکی
کتاب قدسیان می را نجس خواند بر آنان
مطهر شد شراب از زخمه مضراب خاکی
به خاکت ره مده هر عرشی و هر آسمانی
مگر ما را چه شد از وصلت و انساب خاکی
چه دیدم من در آن شب میان خواب خاکی
چه می گفت آنکه می خواند مرا بر قاب خاکی
چه خواندند و شنیدند ازین خاکی والا
نشان می داد ره نورش به هر مهتاب خاکی
ب
می ز دستم چون نریزد هوش بردی از سرم
هرچه دارم می دهم یکباره نازت می خرم
فرق مستی مدام ما و خمر دوستان
هیچ نبود جز خرامان نگار در برم
می ز دستم چون نریزد هوش بردی از سرم
هرچه دارم می دهم یکباره نازت می خرم
فرق مستی مدام ما و خمر دوستان
هیچ نبود جز خرامان نگار در برم
گر پریشان می شود هر صبح جمع خاطرم
من چرا در فکر راه و رسم شام آخرم
می ز دستم چون نریزد هوش بردی از سرم
هرچه دارم می دهم یکباره نازت می خرم
می ز دستم چون نریزد هوش بردی از سرم
هرچه دارم می دهم یکباره نازت می خرم
محتسب را گو بخسب و مدعی را گو خموش
محتسب را گو بخسب و مدعی را گو خموش
هرچه در بازار خوانند و شنیدند از برم
هرچه در بازار خوانند و شنیدند از برم
امشب از دالان حرفم گر تو رخصت می دهی
هدیه چشم خمارت صد غزل می آورم
هدیه چشم خمارت صد غزل می آورم
هدیه چشم خمارت صد غزل می آورم
می ز دستم چون نریزد هوش بردی از سرم
هرچه دارم می دهم یکباره نازت می خرم
ن
وای منم نشان تو صورت و استخوان تو
از تو به من رسیده هم دیده و هم زبان تو
آه که بی تو هم توام بی نظر و نظر منم
لحظه مرگ می رسد جمله جان زجان تو
جمله جان زجان تو
ساحت اگر تو می شوی راحت اگر تو می شوی
سختی ماجرا منم دلخوشی ام توان تو
دلخوشی ام توان تو
وای منم نشان تو صورت و استخوان تو
از تو به من رسیده هم دیده و هم زبان تو
آه که بی تو هم توام بی نظر و نظر منم
لحظه مرگ می رسد جمله جان زجان تو
جمله جان زجان تو
این تن و سایه نور تو غیبت من حضور تو
آنچه که جهل ما بود عظمت نکته دان تو
هر جسدی حیات تو زنده ما زکات تو
مال سوا نمی شود قیمت من قران تو
روی تو چون مرا شده از چه نهان تو بیهده
می کشی ام به میکده منزل من جهان تو
منزل من جهان تو
منزل من جهان تو
منزل من جهان تو
م
کی می شود حاضر شوی محرم به اسرارت شوم
یا تو اسیر من شوی یا من گرفتارت شوم
کی می شود در شک تو یک دم یقین باشد مرا
تا در صف کفار تو جمعی اغیارت شوم
از چشمت افتادم مگرچند این عذابم می دهی
یکتا نباشم در برت در بین اقمارت شوم
فرصت نمی خواهم دگر تا شرح عشق گویمت
دیگر نمی خواهم تو را تا عاشق زارت شوم
چون یک قئم پا می نهم افسوس گر پا می کشی
زینهار فرصت می دهی این بار زینهارت شوم
از چشمت افتادم مگرچند این عذابم می دهی
یکتا نباشم در برت در بین اقمارت شوم
من خواب دیدم شاهدم بردار و مشهودی مرا
بگذار در خواب خودم یکبار بر دارت شوم
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»