آواز: همایون شجریان
آهنگساز: ژانو باغومیان
انتشار: اسفند ۱۳۹۳
م
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست، هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
|معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
|راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
|سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
|زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
خ
زهی باغ، زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالی
زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور
زهی گوهر منثور، زهی پشت و تولا
زهی ملک، زهی مال، زهی قال، زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون، چه مجنون، چه لیلی و چه لیلا
علمهای الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
|چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس، چه ناموس، چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد، مکن بانگ و علالا
فروپوش، فروپوش، نه بخروش، نه بفروش
تویی باده مدهوش، یکی لحظه بپالا
|تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش، خمُش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش، مگو فاش، ز مولی و ز مولا
ب
هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهی مستِ دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است
وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است
|غمهاش به جان اگر فروشند
میخر که هنوز رایگان است
در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهی عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بینشان است
تو آینهی جمال اویی
و آیینهی تو همه جهان است
|ای ساقی بزم ما سبکخیز
میده که سرم ز می گران است
|در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
|ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
|از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است
|این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است
|کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
ح
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
|محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
|هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
|جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
|گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
|داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
|بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
|به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
ه
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
|حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
|به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
|خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
|به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
|ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
ت
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
|آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
|عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
|نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
|غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
چه یگویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
|بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
ش
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد
|غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
|شکرینست یار حلوایی
مشت حلوا در این دهانم کرد
|تا گشاد او دکان حلوایی
خانهام برد و بیدکانم کرد
|اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
|صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
|چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد
|چون زبانم گرفت خون ریزی
همچو شمشیر در میانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید
آن چه آن یار مهربانم کرد
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»