با دست بسته با پای خسته پشت حصار
همچون شهیدان در مسلخ جان بر سر دار
صد جان تشنه با تیغ و دشنه مانده
به بند عریانتر از دشت تنهاتر از باد پای قرار
هر جا رود دل از تو امان ندارد مجنون تو پا بر سر جان باز آرد
آزاده ام هر چه جان را در بندو بلا پسندید
خود غیر تورو نبیند چشمی که تو اشک ببندید
دلداده ی تو چه نالد از عشقتو و خیالت
با گریه ی او بگریی با خنده ی او بخندی
افتادم اگر در بندو تورا از من اثری نیابد
دل خسته مشو سرباز وطن برگشتو سری نیامد
آنرا که خبر شد از غم عشق از او خبری نیامد
با دست بسته با پای خسته پشت حصار
همچون شهیدان در مسلخ جان بر سر دار
صد جان تشنه با تیغ و دشنه مانده
به بند عریانتر از دشت تنهاتر از باد پای قرار
هر جا رود دل از تو امان ندارد مجنون تو پا بر سر جان باز آرد
آزاده ام هر چه جان را در بندو بلا پسندید
خود غیر تورو نبیند چشمی که تو اشک ببندید
دلداده ی تو چه نالد از عشقتو و خیالت
با گریه ی او بگریی با خنده ی او بخندی
افتادم اگر در بندو تورا از من اثری نیابد
دل خسته مشو سرباز وطن برگشتو سری نیامد
آنرا که خبر شد از غم عشق از او خبری نیامد
گریه نکن میگذرد این شب محنت بار
یوسف تو شهره شود بر سر هر بازار
گریه نکن میگذرد این شب محنت بار
یوسف تو شهره شود بر سر هر بازار
فردا کاروان آید بر چاه
بیند گوهری تابان چون ماه
دارد در دل رازی از این شب کوتاه
ای آتش پنهان در من برخیز
ای شسته به خون پیراهن برخیز
برخیز با داغ نهان
برگیر این بار گران
روشن کن چشم جهان
خطبه بخوان زینب
خطبه بخوان زینب
ای خواب از چشم تو دور
بیداد از خشم تو کور
آوار شو بر سر زور
خطبه بخوان زینب
خطبه بخوان زینب
آتش تنهایی در دل دارم
دست اگر از عشق تو بردارم
آتش تنهایی در دل دارم
دست اگر از عشق تو بردارم
کجا رفته بودی که از رد تو یه رویای نزدیک با من نماند
یه آغوش خسته یه حس لطیف از این خواب تاریک با من نماند
از این هیاهو سفر نکردم ترسیدم این عشق پایان گیرد
نشد شبی که سحر نکردم مگر که آتش در جان گیرد
نفس کشیدم که تیر آهم تو را به حسرت نشانه سازد خوشا سری که با تو سامان گیرد
من بی تو ویرانم پنهانی در جانم من از تو دوری نمیتوانم