تو میروی و دیده ی من مانده بر آهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشکِ روان آینه ای بر سر راهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
آیینه ی بختت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشمِ سیاهت
تو را جویم تو را خواهم من از تو دوری نتوانم
تو را جویم تو را خوانم بیا بنشین بر دامانم
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پرِ پرواز به خورشید نگاهت
تو را جویم تو را خواهم من از تو دوری نتوانم
تو را جویم تو را خوانم بیا بنشین بر دامانم
بگو به باران ببارد امشب بگو بگو به باران ببارد امشب
بگو بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را
که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار و محو دیدار سبک تر از ماه تاب و از خواب
روانه در شط نور و نرما ترانه ای بر لبان بادیم
بگو به باران ببارد امشب بگو بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را