آثار دکلمه از فواد معماریان بر روی اشعار برگزیده
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر ِ بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.-
اکنون مرگ می تواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام ...
مارگوت بیکل
ترجمه از شاملو
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آیینهساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
بیقرار توام و در دل تنگم گلههاست
آه؛ بیتاب شدن، عادت کم حوصلههاست
همچو عکسِ رخِ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست...
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد!
بال وقتی قفس پرزدن چلچلههاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به رویِ گسل زلزلههاست
باز میپرسمت از مسالهی دوری و عشق
و سکوت تو
جواب همهی مسالههاست...
من كجا، باران كجا و راه بى پايان كجا
آه اين دل دل زدن تا منزل جانان كجا
هرچه كویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طريق عشقبازان مشكلِ آسان كجا
شاعر: پوریا سوری
راه امشب میبرد سویت مرا
میکشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا، گاه مجنون میکند
گرگ و میش چشم آهویت مرا
من تو را بر شانههایم میکشم
یا تو میخوانی به گیسویت مرا
زخمها زد راه بر جانم ولی
زخمِ عشق آورده تا کویت مرا
خوب شد دردم دوا شد، خوب شد
دل به عشقت مبتلا شد خوب شد
خوب شد دردم دوا شد، خوب شد
دل به عشقت مبتلا شد خوب شد
شاعر:اهورا ایمان
قاصدکهای نقرهای خوشخبر اما بیصدا
آیینههای قصهگو بیگفتگو، بیادعا
صدای قلب عاشقو از تو نگاش میشه شنید
روی سکوت ورقا میشه نوشت و نت کشید
دست تو فانوس شبه جادویی از آغوش ماه
از واژهها طرحی بکش با هر اشاره هر نگاه
میخونم از چشمای تو حتی اگه تو نشنوی
با من بیا با گوش دل تا آخر این مثنوی
سکوت تو اوج صداست از خاطره با من بگو
از غربت آهنگ آه، از لحن اشک آرزو
پای سفر داری اگر مهتاب رو بردار و بیا
فریاد کن هر واژه رو با دستهای بیریا
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل می کنی
حتی اگر سال نو،
نیمه شب از راه برسد
شاید تلفنت
عاشقانه تر از همیشه زنگ بزند
کسی با یک سلام
قبل از سپیدهی سال بعد
دیوانه ات کند
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها را باور می کنی
و دلت غنج می زند.
می دانم که در روزهای آخر سال
دسته کلیدت را گم می کنی
گوشی ات را جا می گذاری
و احساس می کنی که کسی
با لحن عاشقانه من
صدایت می زند.
تو عاشقم بودی
در اسفندی که هرگز
از تقویمت پاک نمی شود.
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است